جدول جو
جدول جو

معنی حرب دان - جستجوی لغت در جدول جو

حرب دان
عالم به فنون جنگ: سوم شجاع و مبارز حرب دان و سلاح شناس. (سندبادنامه ص 318)
لغت نامه دهخدا
حرب دان
عالم به فنون جنگ
تصویری از حرب دان
تصویر حرب دان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دربندان
تصویر دربندان
حالت بسته بودن درها و بستن در خانه ها یا دکان ها، برای مثال شهر رمضان گرچه مبارک شهری است / اما در وی همیشه دربندان است (واله هروی - لغتنامه - دربندان)، محاصره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حساب دان
تصویر حساب دان
کسی که حساب میداند، کسی که قواعد علم حساب را می داند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیب دان
تصویر غیب دان
آنکه از غیب آگاه است و غیب و نهان را می داند، دانندۀ غیب، عالم الغیب، برای مثال زورت ار پیش می رود با ما / با خداوند غیب دان نرود (سعدی - ۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
(حَ فِ)
اهل جفر هفت حرف از حروف ظلمانی را بدین لقب خوانند. رجوع به حرف نورانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
رزمگاه. معرک. معرکه. مکرّ. (منتهی الارب). حربگاه: اسفاهدون را در این روز بکشتند در حرب جای. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ دَ / دِ)
عیب داننده. آنکه عیب مردم شناسد. (فرهنگ فارسی معین) :
ما همه عیبیم چون یابد وصال
عیب دان در بارگاه غیب دان.
عطار.
عیب های سگ بسی او می شمرد
عیب دان از غیب دان بوئی نبرد.
مولوی.
نعوذباللّه اگر خلق عیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18هزارگزی شمال باختری اصطهبانات در کنار راه فرعی اصطهبانات به خرامه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
محاصره. حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداری:
در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت
ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان.
قطران.
در این مدت که دربندان بود، بقدر صدهزار آدمی بیش یا کم از درد پای و دهان و دندان هلاک شدند. (تاریخ سیستان). به درهای شارستان جنگ آغاز کردند و هر روز به دو وقت حرب بود و این دربندان مدت هشت ماه بماند. (تاریخ سیستان). چون نزدیک بیت المقدس رسید (عمر) جمله لشکریان و سرداران... که به محاصره و دربندان ایلیا مشغول بودند، امیرالمؤمنین را استقبال کردند. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی).
چون به حق بیدار نبود جان ما
هست بیدرای چو دربندان ما.
مولوی.
ورنه درمانی تو در دندان من
مخلصت نبود ز دربندان من.
مولوی.
آن بلده را محاصره نمودند و زمان دربندان امتداد یافته، متعاقب و متواتر امرا و اعیان از امین روی گردان شده به طاهر پیوستند. (حبیب السیر). به فضل سبحانه و تعالی در این دو سال دربندانی نبود و حادثۀ غریب و واقعۀ صعب نیفتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). ولایتی سردسیر... بر بیست فرسنگی شهر بم و به معنی همان حصار و دربندان قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). چون امیر مبارز از دربندان غز و مغولان روی باز ولایت خویش نهاد، شهر و قلعه بدست سعدالدین... سپرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 44). این دربندان در سال سبع و خمسین و ثمانمائه بود ودر دی ماه تا آخر بهمن چون دربندان متمادی شد... (تاریخ جدید یزد). هرچند کوشیدند هیچ امکان تسخیر شهر نبود و مدت چهل وپنج روز دربندان. (تاریخ جدید یزد). ذکر آمدن امیرزاده خلیل... به محاصرۀ یزد و قصد دربندان امیرزاده. (تاریخ جدید یزد)، تحصن. قلعه بندان، تخته کردن دکاکین، و این را در عرف هند هئت تال گویند. (آنندراج). بسته شدن درها خاصه در دکانها:
شهر رمضان گرچه مبارک شهری است
اما در وی همیشه دربندان است.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14هزارگزی شمال راه فرعی عنبرآباد به بم. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. مزارع درکوه تل، تقشین، سیه ماری و درکوچان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
قصبه ای جزء دهستان ابرشیوه و پشت کوه بخش شهرستان دماوند. دارای 1850 تن جمعیت است. آب آن از چشمه سار، محصول آن غلات، بنشن، قیسی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ)
دهی است از دهستان نودان در بخش کوهمرۀ نودان شهرستان کازرون، که در 7 هزارگزی شمال نودان، در دامنۀ شمالی کوه تل مرگ و رود خانه شاپور قرار دارد. دامنه و معتدل است و 105 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه شاپور و محصول آنجا غلات و برنج است. شغل مردم آنجا زراعت و قالی و گلیم بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
کیسۀ چرمین که درویشان و مسافران در کنار خود می بندند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
صاحب حسب. دارای حسب و شرافت
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دانندۀ حساب. حساب داننده. کسی که از حساب سر در می آورد، کنایه از قانون دان. (آنندراج) :
بسیار کم شمردن ما لایق تونیست
شاه آن بود که خوب نداند حساب را.
یحیی کاشی (از ارمغان آصفی).
، زبان دان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ زِ)
حرز روح. حرز روان. تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند:
مدحهای تو حرز جان سازم
در بیابان و بیشه و کودر.
مسعودسعد.
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز.
مسعودسعد.
پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود
وامسال این قصیده که هم حرز جان اوست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مقام شناس. آنکه به تربیت و منزلت هرکس رعایت حرمت آن کس کند:
خدایگان خردپرور مروت ورز
بلندهمت و زایرنواز و حرمت دان.
فرخی.
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان.
فرخی.
زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا
جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
کنب دانه. شاهدانه. شاهدانج: و طعام و گوشتهای بریان و مطنجنه و قلیۀ خشک خورند با دارچینی و سعتر و مانند آن و شهدانج که کنب دان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کنب و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اُ گِ رِ تَ)
غالب شدن و فتح کردن. (ناظم الاطباء) ، زیادتراز وزن مقرر دادن. سهم کسی را بیش از حق وی دادن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. سکنه 1456 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
دانندۀ عربی. عالم به علوم عرب. واقف به لغت عرب. که فنون و علوم عرب و لغت آن داند. زبان عرب شناس. زبان عرب دان. دانا به لغت تازی. دانشمند به لغت عرب
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
ده کوچکی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 10هزارگزی جنوب رامهرمز و 6هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
ظرفی که درمها در آن نگه دارند. (آنندراج). صندوق پول. کیسۀ پول. (ناظم الاطباء) :
قلمدانش از بس درم دان شده
غلافش به دستور همیان شده.
ملا طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
دهی است از دهستان نودان بخش کوه همره نودان شهرستان کازرون واقع در 9000گزی شمال خاور نودان و در دامنه. دارای 181 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت و قالی و گلیم بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ ک کَ)
محبره. دوات. دویت. (زمخشری). دوات دان
لغت نامه دهخدا
(گَ)
قسمی از میوه باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
قریه ای است یک فرسنگی تل بیضا. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غیب دان
تصویر غیب دان
نهاندان راز دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب دان
تصویر عیب دان
آکدان آنکه عیب مردم را شناسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسب دار
تصویر حسب دار
دارای حسب و شرافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساب دان
تصویر حساب دان
آنکه از حساب سر در می آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حب دان
تصویر حب دان
قوطی یا جعبه ای که جای حب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربندان
تصویر دربندان
((دَ بَ))
حصارداری، تحصن، قلعه بندان
فرهنگ فارسی معین
آزار دادن، اذیت کردن، ناراحت کردن، عصبی کردن، خشمگین کردن، جوشی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد